"♥کســـی می آیــد♥"14 جدید
فصل 56
صبح روز جمعه بود... خورشید با سحر تمرین ریاضی حل می کردند... مهرداد تازه از حمام آمده بود و سشوار می کشید... آقاجون با عمو محمود بیرون رفته بودند... مامان مهری هم ملحفه های شسته شده را روی نرده ها، توی بالکن پهن می کرد... صدای زنگ در آمد... مامان مهری به سوی در دوید... در را که باز کرد... فاطمه خانم... داخل شد... خورشید از پشت شیشه سرک کشید... با دیدن فاطمه خانم... قلبش تیر کشید و به اتاق پشتی دوید...
صدای مامان مهری که به فاطمه خانم تعارف می کرد « بیایید بالا » می آمد... معلوم بود فاطمه خانم به قصد خاصی می آید... زیرا که خیلی زود وارد خانه شد... سحر و خورشید در اتاق کناری پذیرایی، دست از تمرین حل کردن کشیده بودند و تمام تن، گوش بودند...
صدای فاطمه خانم آمد که گفت: « ببخشید تو رو خدا... روز جمعه ای مزاحم شدم... »
مامان مهری: « ای بابا، اختیار دارین فاطمه خانم... منزل خودتونه... تو رو خدا بفرمایین بالا بنشینین... »
فاطمه خانم: « نه... همین جا خوبه... مهری خانم... بیا بنشین، چند کلمه باهات حرف دارم... »
مامان مهری: « روزه اید؟! »
فاطمه خانم: « اگه خدا قبول کنه... راستی... خورشید جون خونه نیست؟ »
مهری: « چرا... هست... توی اون اتاق با سحر درس می خونن... »
مهرداد آهسته در زد و وارد اتاق خورشید و سحر شد و گفت: « این... چی می گه؟ »
خورشید یواشکی گفت: « نمی دونم!! »
مهرداد زیر لب غرغر کرد و از اتاق خارج شد...
فاطمه خانم: « راستش مهری خانم جون... امروز دیگه طاقتم تموم شد... اومدم رُک و پوست کنده با خودت حرف بزنم... اصلِ جریان چیه؟! »
مهری خانم با تعجب نگاهش کرد و گفت: « درباره ی چی حرف می زنین؟! »
فاطمه خانم: « درباره ی خورشید جون... »
مامان مهری: « خب؟! ... چی شده؟! »
فاطمه خانم: « راستش چند وقته اِن قدر خبرای جور واجور شنیدیم که پاک دیوونه شدیم... »
مامان مهری: « چی شنیدین؟! »
فاطمه خانم: « راستش شنیدیم... نامزدش کردین؟! »
مهری خانم لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: « بله... یه شیرینی خوردیم... ولی فعلاً جشن نگرفتیم!! »
فاطمه خانم که رنگ از رویش پریده بود گفت: « عقد کردین؟! »
مامان مهری: « نه... صیغه ی محرمیت خوندیم... واسه ی سه ماه »
فاطمه خانم که انگار غم دنیا را روی سرش ریخته اند با نگاه غم بارش به مامان مهری خیره شد و گفت: « پس حسام من چی؟! »
دل مهری خانم هوری پایین ریخت... خورشید که در اتاق پشتی گوش تیز کرده بود... با شنیدن این جمله شل شد و در جا نشست...
مهرداد دوباره در زد و با چهره ای پریده رنگ، وارد اتاق شد و خورشید را نگاهی انداخت... انگار می خواست بداند... این جمله چه بلایی سر خورشید آورده است؟! مهری خانم آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خود را نبازد...
بالاخره لب باز کرد و پرسید: « منظورتون چیه؟! ... مگه... واسه ی آقا حسام، فامیل فرزانه جون رو نامزد نکردین؟! »
فاطمه خانم: « نه والله!! ... اصلاً کار به اون جاها نکشید... !! من فقط به حسام پیشنهاد کردم که دختره رو ببینه...
راستش مهری خانم... می دونستم یه چیزی شده که حسام شبونه داره وسایلش رو جمع می کنه بره مشهد!! ... پدرم در اومد که زیر زبونش رو بکشم ببینم چه خبره... هیچی نگفت!! آخر دست به دامن ایمان شدم که اون هم با کلی اصرار و قسم و آیه، فقط گفت: « با خورشید بگو مگو کرده!! ... اما سر چی؟! نمی دونم!! »
من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم آخه حسام که با خورشید حرف نمی زنه چه طوری بگو مگو کرده... آخه برای چی اصلاً... اما با این حال یه کم خیالم راحت شد، گفتم... چند روز می ره بعدش دوباره عشق و عاشقی کار خودش رو می کنه و برمی گرده... اما خبری نشد... تا این که... یه نفر به من گفت: « حسام، خورشیدُ با کسی دیده!!
من که باور نکردم... همیشه فکر می کردم خورشید دلش پیش حسامه... عروسِ خودمه... خیلی به حسام التماس کردم که راستش رو بگه... بهش گفتم که چی شنیدم گفت دروغه، هیچ چیزی درباره خورشید نمی دونه... بهش گفتم پس برای این که خیالش راحت باشه میرم با مادرش صحبت می کنم... که یه دفعه عصبانی شد و گفت: « حق نداری این کارُ بکنی... از این حرفش دیگه شک کردم خبرایی هست و به من نمیگه... تا این که شب نیمه شعبان سر زده اومد خونه... ، خاله ی فرزانه اومده بود که با حامد برن کارهای ثبت نام دانشگاهش رو بکن... آخه این جا قبول شده... از شهرستان اومده بود برای خوابگاه و این حرفا... قرار بود بهمن ماه بره سر کلاس... من به حسام گفتم اگه می دونی خورشید کس دیگه ای رو می خواد... بگو... اگه این طوری که من شنیدم درست باشه... همین خاله ی فرزانه رو برات می گیرم... دختر خوبیه... همه جوره هم می شناسیمش... تو هم از تنهایی در میای... راستش خودم هم از حرفی که می زدم زیاد راضی نبودم فقط می خواستم ببینم نظرش درباره ی خورشید چیه؟! آخه هر وقت سر به سرش می گذاشتم اسم کسی رو براش می آوردم خیلی عصبانی می شد... اما اون شب که اینو گفتم... بچه ام سرشُ انداخت پایین و گفت: « هر کاری دوست دارین بکنین من حرفی ندارم... شبونه هم رفت... من توی دلم گفتم پس هر چی درباره ی خورشید شنیدم درست بوده، لابد حسام خودش بهتر می دونه که اینطوری حرف می زنه... فردای اون شب بهش زنگ زدم گفتم: « مادر اون چی بود دیشب گفتی؟! مگه تو خورشیدُ نمی خوای؟! »
گفت: « وقتی اون نمی خواد نه!! »
گفتم: « نمی خواد؟! تو رو نمی خواد؟! از کجا می دونی؟ »
گفت: « مطمئنم »
گفتم: « پس خودم میرم ازش می پرسم که باز گفت حق ندارم برم... »
گفت: « دیگه فکر خورشیدُ نمی کنم و این حرفا »، « گفتم: « پس اگه این طوریه... خودت رو اذیت نکن به فکر آینده ات باش » با خودم گفتم: « اگه بتونه کنار بیاد با این قضیه، حتماً با فرزانه درباره ی خاله اش حرف می زنم... با این که خودم دلم پیش خورشید بود اما دیگه بهش اصرار نکردم... تا خودش خوب فکرهاشو بکنه... هر چی بهش اصرار می کردم پاشو چند روز آخر هفته رو بیا، نمی اومد... تا این که دیشب زنگ زدم به گوشی اش جواب نمی داد... توی خوابگاه هم نبود... به ایمان زنگ زدم... دیدم بنده ی خدا هراسونه... می گفت: « یک نفر گفته خورشید عقد کرده... حسام خواب و خوراک نداره... مریض شده... چند بار بردنش درمانگاه... »
بعد فاطمه خانم بغضش ترکید و گریه کرد... و گفت: « مهری خانم این چه کاری بود کردی؟ مگه خورشید مال حسام نبود؟! مگه نمی دونستی چند ساله دل حسام این جاست... چرا دخترتُ بی خبر نامزد کردی؟! » و دوباره اشک ریخت و ادامه داد: « من همه اش دلم اون جاست... دل برگشت نداره بچه ام... هر چی میگم بیا، نمیاد. می خوام امروز بعدازظهر برم مشهد... »
گفتم: « اول بیام خودم ازتون بپرسم جریان واقعی چیه؟! این چیزایی که ما می شنویم درسته یا نه؟! » و بعد دوباره قطره ای اشک ریخت و سر تکان داد و گفت: « که می گین درسته!! »
مهری خانم که اشک توی چشم هایش پر شده بود نفسی کشید و گفت: « چرا حالا اومدی فاطمه خانم؟! حالا که دیگه کار از کار گذشته؟! چه قدر از این و اون بشنویم حسام خورشیدُ نمی خواد، حسام یواشکی عقد کرده؟! حسام اینطور حسام اونطور؟! من خودم شنیدم شما گفتین خورشید با پسرا دوست می شه حسام هم نمی خوادش!! »
که فاطمه خانم لب ها را به دندان گرفت و با دست راست محکم روی زانویش کوبید و گفت: « وای خدا مرگم بده... من کی همچین غلطی کردم؟! »
مهری خانم: « تو رو خدا این طوری نگین... شما هم به ما حق بدین... ما هم آبرو داریم... وقتی این حرفا رو شنیدم گفتم دیگه حسام خورشیدُ نمی خواد!! این حرفا رو هم همه جا پخش کردن که به گوش ما برسه... !! از این حرفا که بگذریم... فاطمه خانم جون!! مگه ما چندین ساله همسایه نیستیم؟! مگه نمی گی چند ساله حسام خورشیدُ می خواد؟! خب؟! چرا الان می گین؟! ... چرا توی این چند سال یه قدم جلو نذاشتین... که ما هم تکلیفمون روشن بشه... این دو تا جوون هم این طوری نسوزند... این طوری حسرت همدیگه رو نکشند... الان دیگه من چی کار می تونم بکنم؟ پسر مردم امیدوار شده که خورشید همسر آینده اشه بهش محرم شده... درسته عقد نکردیم اما خب نامزدشه... خورشیدُ دوست داره با یه ذوق و شوقی در این خونه میاد که نمی تونیم دلش رو بشکنیم... و الا... حال و روز خورشیدم از قیافه اش پیداست... هر وقت نگاش می کنم آب می شم به خدا... می دونم دختره داره از بین می ره... فقط برای این که دلش پیش حسامه... اما خب الان دیگه چی کار می تونیم بکنیم... »
فاطمه خانم چشم های سرخش را پاک کرد و گفت: « اگه خورشید راضی نیست چرا محرمش کردین؟! مگه خورشید چند سالشه که اینطور عجله کردین؟ به خدا اگه ما هم پا پیش نمی ذاشتیم به خاطر این بود که حسام می گفت بذارید درسشُ بخونه... بذارین حداقل دیپلمش رو بگیره... »
مامان مهری: « خب پسره دست بردار نبود... وقتی بچه ام از اومدن حسام نا امید شد، دیدیم پسر خوبیه... جوونِ برازنده ایه دیگه قبول کردیم... خورشید خودش قبول کرد... ما که اصراری نداشتیم... می دونستم به خاطر این که از فکر و خیال حسام راحت بشه این کارُ کرده... »
فاطمه خانم: « کارتون اشتباه بوده... خورشید جوونه... نادونه... شاید روی لج و لجبازی همچین تصمیمی گرفته... شما چرا قبول کردین؟ »
مامان مهری فکری شد و با رنگی پریده از روی استیصال سری تکان داد و گفت: « به هر حال، این بچه ها... فدای ندونم کاری های ما شدن »
فاطمه خانم: « اینطوری نگین... خورشید همیشه برای ما عزیز بوده و هست تو رو خدا بیشتر فکر کنید حسام مثل پسر خودته... از بچگی می شناسینش با مهرداد توی یه مدرسه درس خونده... به همه چیز همدیگه آشنا هستیم نذارین خورشید مالِ غریبه ها بشه که نمی شناسین... تو رو خدا زود عقدش نکنین... بذارین بیشتر فکر کنه شاید دست از لجبازی برداره... اون پسره هم براش بهتره... شاید الان ناراحت بشه... اما وقتی خورشید نمی خواد توی زندگی اش بعدها صدمه می بینه... »
فاطمه خانم بعد از دوساعت صحبت کردن، بالاخره به زحمت از جا برخاست و رفت... مامان مهری ماند و یک دنیا ناراحتی... نمی دانست چه کند... احساس می کرد عجله کرده است و حالا راه دیگری ندارد... در اتاق را که باز کرد... خورشید را دید که از فرط گریه ی زیاد، دراز کشیده و سحر برایش آب قند درست می کنه...
مهرداد که از عصبانیت و ناراحتی سرخ شده بود زیر لب گفت: « بالاخره رفت؟ »
مامان مهری بی رمق نگاهش کرد و چیزی نگفت... کنار خورشید نشست و گفت: « خورشید؟! ... مادر چطوری؟! »
سحر: « مهری خانم هر چی می گم یه کم آب قند بخور برات خوبه می گه روزه ام... »
مامان مهری نگاهش کرد و گفت: « همه چی رو می سپارم به دست خدا... »
مهرداد: « به خدا به زور خودمُ کنترل کردم نیام بیرون... و الا می دونستم چی بهش بگم؟! »
مامان مهری: « اِ... یعنی چی؟ ... اونم مادره... چی کار کنه؟ »
مهرداد: « اتفاقاً خوشم میاد یه خورده حالِ این حسامه جا بیاد!! خیلی به خودش مطمئن بود...!! »
و بعد نگاهش به خورشید افتاد... که بی رمق نگاهش می کرد...
پرسید: « جوجو چطوره؟! »
خورشید لبخند کمرنگی زد... و اشک ریخت...
مامان: « همینه دیگه مادر... وقتی بزرگترها لب باز نمی کنند حرف بزنند وقتی امروز فردا می کنند همین می شه!! اگه حسام خودش یه کلمه به این بچه ( خورشید را نشان داد ) می گفت: منتظر من باش... خب این بچه این طوری عذاب نمی کشید!! بعد رو به سحر گفت: « سحر جون، تو یه وقت به خاطر حرفای محسن و هر کس دیگه ای، یواشکی نامزد نکنی... تو مال مهردادی!! ...»
سحر با حیرت به مهری خانم نگاه کرد و بعد به مهرداد... خورشید لبخند کمرنگی زد و به مهرداد خیره شد... مهرداد برای لحظه ای چنان سرخ شد که محکم به پیشانی اش زد و خندید...
سحر چنان لبخندی از ته دل روی لب هایش نشسته بود که حس می کرد تا آخر دنیا لبخندش نمی رود... خجالت کشیده بود اما خوشحال از نبودن در بلاتکلیفی خود را میان ابرها حس می کرد...
مهرداد: « مامان دست شما درد نکنه... شما چیز دیگه ای می گفتین چرا یهو به ما گیر دادین؟! »
مهری خانم لبخندی زد و گفت: « چی کار کنم مادر!! ترسیدم دیگه!! گفتم نکنه ما هم دیر بجنبیم، سحر از دستمون بپره... تو هم سر به بیابون بذاری... البته جلوی خودِ سحر جون می گم... اینو بدون تا درست تموم نشده و کارت مشخص نشده کاری برات نمی کنم!! »
مهرداد خنده ی قشنگی روی لب آورد و به سحر نگاه کرد... خورشید نگاه عاشقانه ی مهرداد به سحر را دید و در دل گفت: «خوش به حالتون »... نمی دانست نگاهش به مهرداد چه قدر حسرت آلود است...
مهرداد نگاهش کرد... غافلگیر شد و لبخند زد... مهرداد چشمکی زد و برای این که خورشید را به حال و هوای فعلی اش برگرداند گفت: « کسری چه ترانه ای رو دوست داشت؟ ... گفتی چه آهنگی رو مدام می خونه؟! ... و بعد سعی کرد ادای کسری را در بیاورد: دست تو رو گرفتن چه حالِ خوبی داره... »
می خواست خورشید را به یاد کسری بیاندازد تا شاید حال و هوایش عوض شود... اما نگاه بی رمق خورشید نشان از بی تاثیر بودن اداهای مهرداد داشت... با شنیدن حرف های فاطمه خانم و وضعیت حسام، دلش به درد آمده بود... از مهرداد حرصی بود که باعث شده بود او تصمیم عجولانه ای بگیرد... با خود می گفت: « اگه مهرداد اون طوری رفتار نکرده بود... اگه با حسام حرف زده بود!! ... اگه اون طوری ازش نمی ترسیدم... هیچ وقت نمی ذاشتم کسری بیاد... آهسته از جا برخاست...
مامان مهری: « خورشید جان اگه حالت بده روزه ات رو بخور... »
خورشید: « نه مامان... خوبم... می رم توی حیاط هوایی بخورم... »
سحر: « صبر کن منم بیام... »
مهرداد با نگرانی به مامان مهری گفت: « مامان نذار روزه بگیره... به خدا داغونه!! »
مامان مهری نگاه غم دارش را به مهرداد دوخت و گفت: « می گی چی کارش کنم؟! برای سحر بیدارش نکنم، بی سحری می گیره... ای کاش می شد... ای کاش کسری نیومده بود!! کاش می شد یه جوری بهش بگیم... »
مهرداد: « چی بگیم؟! »
مامان مهری: « نمی دونم والله... کاش خودش یه جوری به هم می زد!! ... » مهرداد فکری کرد و ساکت ماند...
فصل 57
مهرداد با شلوار جین و کت سرمه ای رنگ خوش مدلی، یک بار دیگر جلوی آینه ایستاد و دستی به موهایش کشید بعد انتهای ابروهایش را که رو به بالا بود کمی بالاتر داد و از آینه دل کند... خورشید نگاهش کرد و گفت: « آقا خوش تیپه کجا می ره؟ »
مهرداد ابروها را بالا انداخت و قیافه ای گرفت و گفت: « قرار دارم آبجی خانم!! »
خورشید: « اِ... دست شما درد نکنه... به سحر گفتی آماده بشه؟! »
مهرداد: « اونی که باید آماده بشه تا حالا شده!! زحمت نکش... »
خورشید: « اِ... باریک الله!! »
مهرداد: « کاری نداری؟! »
خورشید: « کجا می ری؟! »
مهرداد: « می رم بیرون زود میام... کاری داری؟ »
خورشید: « نه... حوصله ام سر رفته... »
مهرداد: « وقتی اومدم می برمت بیرون خوبه؟! »
خورشید: « زود بیا... »
مهرداد: « خداحافظ »
مهرداد که رفت خورشید به جای او، جلوی آینه ایستاد... گل سرش را باز کرد و دستی لابلای موهای لوله ای و فر خورده اش کشید... به خودش نگاه کرد... کسری به او گفته بود ( چرا ابروهاتُ یه کمی باریک نمی کنی؟!)
فوری به سراغ مامان مهری رفت... مامان مهری در آشپزخانه مشغول بود... با دیدن خورشید گفت: « خورشید جان اون کلم ها رو بشور... »
خورشید: « مامان... می شه ابروهامو یه کمی باریک کنی؟ »
مامان مهری: « دیگه چی؟! ... این حرفا چیه؟! مگه مدرسه نمی ری؟! »
خورشید: « یکی دو تا از بچه ها... »
مامان مهری: « اگه مدیر مدرسه هم اعلام کنه این کار آزاده!! من اجازه نمی دم... برو مادر کلم ها رو بشور، بذار جلوی آفتاب، آبش بره می خوام برات ترشی بذارم بخوری کیف کنی... »
خورشید: « کسری می گه ابروهات کمی باریک بشه خیلی بهتر می شه... »
مامان مهری: « به کسری بگو هنوز خیلی زوده!! ... هر وقت بردت اون وقت تو هم برو همه رو بتراش، اون راحت بشه!! »
خورشید: « چیه؟! دیگه طرفداریشُ نمی کنین!! »
مامان مهری: « آخه یعنی چی؟! شما الان باید به فکر چیزهای مهم تر باشین حرف های مهم تری بزنین... خیلی زود رسیدین به ابروها!! »
خورشید ابروها را بالا داد و سبد کلم ها را برداشت...
مامان مهری: « با دقت بشور دخترم... قربونت برم... کسری هم دیده تو خوشگلی، حسودیش شده می خواد زشتت کنه!! »
خورشید: « نه که خودش زشته؟! »
مامان مهری: « کاش زشت بود... مرد که نباید خوشگل باشه! »
خورشید: « اگه زشت بود که من قبولش نمی کردم »
مامان مهری: « اون اِن قدر پُر رو هست که اگه زشت هم بود کارش پیش می رفت!»
فصل 58
مهرداد روبروی کافی شاپ بزرگی که کسری آدرسش را داده بود پیاده شد و کرایه اش را حساب کرد و نگاهی به کافی شاپ انداخت... قد راست کرد و سر بالا گرفت و داخل کافی شاپ شد... کسری گوشه ی دنجی نشسته بود... دستی تکان داد تا مهرداد متوجه اش شود... مهرداد به سویش رفت و دست دادند... صندلی را عقب کشید و نشست و گفت: « خوبی؟ ببخش دیر شد... »
کسری: « نه... به موقع اومدی... منم تازه اومدم... قهوه سفارش بدم؟ »
مهرداد: « آره... خوبه!! (کسری به پیش خدمت اشاره کرد که قهوه بیاورد) »
کسری: « خب... چه خبر!!؟ همگی خوبن؟! »
مهرداد: « خوب!! »
کسری پوزخندی زد و فنجان قهوه اش را پیش کشید و گفت: « می دونی چیه مهرداد؟! ... راستش حدسش زیاد مشکل نیست که تو چرا خواستی منو ببینی!! با این حال دوست دارم خودت زودتر برام بازش کنی!! مهرداد از لحن آمرانه ی کسری خوشش نیامد و به یاد خورشید افتاد که می گفت: « کسری طوری حرف می زنه که من ناخواسته گوش می کنم! »
مهرداد لب ها را جمع کرد و ابروهایش در هم رفت... سینه صاف کرد و توی چشم های کسری خیره شد و گفت: « می خوام از زندگی خورشید بری بیرون... !! »
چند لحظه چشم در چشم، یکدیگر را نگاه کردند... کسری جدی شده بود... فنجان را روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد و گفت: « چرا باید این کارُ بکنم؟! »
مهرداد: « برای این که خورشید تو رو نمی خواد... برای این که دلش جای دیگه اییه!! »
کسری کمی مهرداد را نگاه کرد بعد نفس عمیقی کشید و گفت: « چرا حالا داری می گی؟ »
مهرداد: « ببین کسری!! ... شاید اگه سخت گیری من و برخورد بدم با خورشید نبود... تو هیچ وقت موفق نمی شدی نامزدش کنی... من باعث شدم که تو به خورشید گن کاسمارا نزدیک تر بشی... یعنی رفتار نادرست من باعث شد... خورشید روی لج و لجبازی، ازدواج با تو رو پذیرفت... شاید شنیدن این حرفا برات خیلی سنگین باشه اما... اما هر کاری کردم نتونستم بیش از این با خودم کنار بیام... من دارم آب شدنِ لحظه به لحظه ی خورشید رو می بینم...
کسری تکیه به صندلی اش داد و گفت: « ببینم... خورشیدم از این قرار و مدارها اطلاع داره؟! »
مهرداد: « هیچ کس نمی دونه که من امروز قراره تو رو ببینم... هیچ کس هم نمی دونه چه تصمیمی دارم... »
کسری: « پس در این صورت من نمی تونم روی حساب حرف تو زندگی خودم رو خراب کنم... شاید خورشید خودش نخواد که از من جدا بشه...»
مهرداد: « کسری... تو که بچه نیستی من بخوام گولت بزنم... تا حالا چند تا کادو به خورشید دادی؟! ... چند تا انگشتر و گردن بند براش خریدی؟ شده ببینی یکی از این چیزها رو استفاده بکنه... ؟! تا حالا شده انگشتر نامزدی اتون رو توی انگشتش ببینی؟! از تو تعجب می کنم!! به نظر آدم زبل و زیرکی میای!! چه طور ممکنه به این چیزا توجه نکنی!! ... تا حالا گردن خورشید رو نگاه کردی؟ یه تسبیح آبی رنگ همیشه توی گردنشه یه تسبیح که ارزش مادی اش پیش گردن بندها و انگشتر هایی که تو بهش دادی هیچه!! ... اما هیچ وقت نشده درش بیاره... وقتی بهش دست می زنه... یا نگاهش می کنه... توی چشاش یه نیروی عجیبی می بینم... یه برقی که تموم نشدنیه... کسری...!! خورشید ساعت کاسیو مدل 554 کسِ دیگه ای رو دوست داره... کسی رو که نتونسته فراموش کنه... اون جرات این که نامزدی رو به هم بزنه نداره!!»
کسری اخم ها را در هم کشیده بود و به فنجان قهوه اش که سرد شده بود خیره مانده بود... لب گشود و گفت: « من همه ی این ها رو خودم می دونستم!! یه چیز جدیدتر بگو...!!»
مهرداد عصبانی شد و گفت: « تو می دونستی و داری ادامه می دی؟؟! می خوای زجر کُشِش کنی!؟»
کسری: « نه... می خوام مال من باشه فقط همین!! ... در ثانی می دونم که پسره... بی خیالش شده!»
مهرداد عصبانی شد و گفت: « کاملاً در اشتباهی!! اون عاشق خورشیده، مالِ الان و 6 ماه و یک سال پیش هم نیست... مربوط به سال هاست... اون سال هاست که عاشق خورشیده!! »
کسری: « آهان... پس عاشق دل خسته برگشته دنبال عشقش؟! »
مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت: « آره... اون زنده به وجود خورشیده...»
کسری که آتش غضب و کینه از نگاهش زبانه می کشید گفت: « درباره ی من چی فکر می کنی؟! منو یه احمق فرض کردی؟!»
مهرداد لب ها را جمع کرد و بعد فکری کرد و گفت: « من فقط می خوام هم تو، هم خورشید از زندگی اتون لذت ببرید... خیلی آسونه به خواسته ی اون توجه نکنی و به زور با خودت همراهش کنی... اما اصلاً لذت بخش نیست... توی گیر و دار کش مکش با اون خودت هم نابود می شی...»
کسری: « زندگی برای من همیشه لذت بخش بوده و هست... من هر چی که تا به حال خواستم به دست آوُردَم...»
مهرداد: « اما خورشید هر چیزی نیست... اون همه چیز و همه کسِ منه... زجر کشیدنش، نگاه بی روحش، آه کشیدنش، گریه های یواشکی اش، داغونم می کنه... تو چه طوری می گی دوستش داری و این چیزها رو نمی فهمی!!»
کسری لب زیرین را به دندان گرفته بود و با ابروهای در هم کشیده به مهرداد خیره شده بود... لب گشود و گفت: « چون... لیاقت خورشید بیش از این حرفاست نمی ذارم اسیر آدم های یه لا قبا بشه!! این روزا تموم می شه... عاشقی از سرش می پره... بعد هم عاشق من می شه... همین حالا هم عاشق منه!! وقتی پیش منه اصلاً اونطوری که تو حرف می زنی نیست... تمام لحظه ها رو با خوشی و خنده می گذرونیم... از این که کادوی منو نگه داره و استفاده نکنه... هم ناراحت نمی شم... من اصراری روی انگشتر به دست کردنش ندارم... اون هر طور که دوست داره می تونه زندگی کنه... حتی می تونه در کنار من خاطره ی اولین عشقش رو توی دلش حفظ کنه!!؟ »
مهرداد با ناباوری نگاهش می کرد... به هیچ یک از حرف های او اطمینان نداشت... گفت: « پس بدست آوردن دل خورشید نیست که تو رو پای بند اون کرده!! ... به دست آوردن جسمشه!!» کسری با بی تفاوتی چانه بالا انداخت و گفت: « من اون طوری که دوست دارم زندگی می کنم فکرهای این و اون هم برام هیچ اهمینی نداره... در مورد خورشید هم باید بگم... بهش همه چی میدم... و از همه بیشتر، عشق میدم... این طوری فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد...»
مهرداد: « بیش از چیزی که فکر می کردم خودخواهی!!»
کسری خندید و گفت: « تو فکر می کنی اگه الان خورشید این جا بود و حرفای ما رو می شنید چی می گفت؟! راضی می شد که منو رها کنه بره دنبال اون پسره؟! کافی بود فقط نگاش کنم!! همین!!»
مهرداد با عصبانیت به کسری خیره شده بود... حالا به حرف های خورشید در خصوص افسون نگاه کسری فکر می کرد... پس کسری می دانست رفتارش چه تاثیری روی خورشید دارد... از او متنفر بود...
کسری: « قهوه ات سرد شد... یکی دیگه می خوای؟!»
مهرداد با خشمِ تمام نگاهش می کرد... جوابی نداد... کسری باز پیش خدمت را صدا کردو گفت: « یه قهوه لطفاً» بعد از دقایقی، پیش خدمت قهوه را گذاشت و فنجان های قبلی را برداشت... مهرداد که به شدت عصبانی بود و سعی داشت خود را کنترل کند... پرسید: « خب؟ ... حالا چی کار می کنی؟!»
کسری کمی از قهوه اش را نوشید و بعد گفت: « می دونی مهرداد! تو از اون آدمایی هستی که گاهی دچار فراموشی می شن!! ... الان هم فراموش کردی که جوجوی شما... دیگه نامزد منه!! ... من عادت ندارم وقتی رو یه چیزی سرمایه گذاری کردم به این سادگی ها از دستش بدم...»
مهرداد جوش آورد و در حالی که سعی می کرد صدایش به فریاد تبدیل نشود سرش را به او نزدیک کرد و گفت: « هی عوضی!! ... خورشیدِ من چیز نیست!! یه بار بهت گفتم!! اون همه کسِ منه!! ... اینو بفهم...»
کسری: « خیله خب... خیله خب!! آروم باش... و دوباره به یکی از خدمت کارها اشاره کرد و گفت: « یک لیوان آب لطفاً»
لیوان آب روی میز نشست آن را به سوی مهرداد هل داد و گفت: « یه کم بخور... برات خوبه...» مهرداد لیوان را برداشت و تا ته سر کشید... نفس عمیقی کشید و به صندلیش تکیه زد... کسری لبخندی زد و نگاهش روی مهرداد ثابت ماند... گفت: « تو از من چی می خوای؟!»
مهرداد: « من همون اول گفتم... می خوام که از زندگی خورشید برای همیشه بری بیرون...»
کسری: « اگه این قدر از من بدت میاد حرفی نیست... اما اجازه بده... خودِ خورشید تصمیم بگیره... من فرصت می خوام...»
مهرداد: « چه قدر...؟!» کسری: « تا یک ماه آینده!!»
مهرداد: « می خوای سعی کنی به خودت وابستش کنی؟!»
کسری: « حالا!!»
مهرداد لب ها را روی هم فشرد و گفت: « پس فقط حق داری بیای خونه ی ما دیگه اجازه نمی دم اونو جایی ببری!! خدا می دونه اگه بلایی سرش بیاری یا تهدیدش کنی چه بلایی سرت می یارم!!»
کسری: « گفتم که... تو دچار فراموشی می شی... اون دشمن من نیست... عشق منه!!»
مهرداد: « من دیگه خورشید نیستم که با این حرفات خام بشم... من توی نگاه کثیف تو همه چی می بینم الا عشق!!»
و بعد صندلی اش را عقب داد و بدون خداحافظی او را ترک کرد... کسری مثل بادکنکی که سوزن به آن خورده باشد ته نشین شده بود... قهوه اش را برداشت و آهسته به لب ها نزدیک کرد... خیره به دری که مهرداد از آن خارج شده بود ماند... فراموش کرد قهوه اش را بخورد... لب ها را با حرص و نامحسوس می جوید... از مهرداد متنفر بود... دلش می خواست به بدترین روش از او انتقام بگیرد... گوشی اش زنگ خورد با اکراه جواب داد: « بله... »
صدای مادرش بود که گفت: « الو کسری... چی شد؟! امشب همه چی آماده است!! می یاریش؟»
کسری: « نه... فعلاً که همه چی خراب شده!»
مادر: « بابات حرفی زده؟» کسری: « نه...»
مادر: « ببین من دیگه از فردا وقت این کارُ ندارم ها!! امشب شد شد نشد دیگه روی من حساب نکن... خودم به اندازه ی کافی کار دارم.»
کسری: « ماکان زنگ زد؟!»
مادر: « آره... گفت تا آخر همین هفته کاراتونُ روبراه کنید... کسری بالاخره می خوای چی کنی؟! همراه ما میای یا نه؟!»
کسری: « نمی شه... من بعد از شما میام...»
مادر: « راستی برادر بزرگ این دختره... باز پاشده رفته شرکت بابات اینا... بابات می گفت اینو دیگه نمی دونم چی کار کنم... هر روز از یه نفر پرس و جو می کنه!!»
کسری پوزخندی زد و گفت: « خب عزیز دلم نگران خواهر کوچولوشه!!»
مادر: « من که نفهمیدم تو این گدا گودله ها رو از کجا پیدا کردی!! به هر حال وقتی نداری زودتر بجنب ماکان منتظرمونه!!»
کسری: « باشه باشه... امشب که هستید...»
مادر: « آره دیگه... اما از فردا باید دست به کار بشیم...»
کسری خداحافظی کرد و نگاهی به قهوه ی سردش انداخت...
مهرداد همان طور که به سوی کتاب خانه ی ملی برای دریافت چند کتاب می رفت در دل با خودش حرف می زد... ( خدایا مواظب خورشید باش... اون هنوز بچه است!!)
تلفنش زنگ خورد... ایمان بود که گفت: « الو... مهرداد؟!»
مهرداد: « سلام ایمان چه طوری؟!»
ایمان: « چه خبر؟! باهاش حرف زدی؟»
مهرداد: « آره... اما لعنتی زیرک تر از این حرفاست!! قبول نمی کنه...»
ایمان: « با خورشید حرف بزن...»
مهرداد: « خورشید نمی تونه... از اول رضایتش رو اعلام کرده الآن دیگه زیر حرفش نمی زنه...»
ایمان: « بهش گفتی جریان اینا چی بوده؟!»
مهرداد: « خودش می دونست!! ... اما با این حال گفت بهش فرصت بدم تا ماه آینده...»
ایمان: « می خواد به... خورشید خانم بگه؟!»
مهرداد: « نمی دونم... شاید می خواد از جانب خورشید مطمئن باشه... شایدم... می خواد... نمی دونم...»
ایمان: « مهرداد... با حسام حرف بزن... حالش اصلاً خوب نیست...»
مهرداد: « باشه بعداً...»
ایمان: « قربونت... خداحافظ»
مهرداد: « خداحافظ »
فصل 59
عمو محمود و خاله سیمین و پری،افطاری مهمانشان بودند... خاله سیمین و مامان مهری توی اتاق پذیرایی کنار هم پچ پچ می کردند....
خاله سیمین: « مهری... خانواده دامادت دعوتتون نکردن؟! »
مامان مهری: « نه والله!!.... منم همه اش منتظر بودم... می گم اینا نمی خوان یه کم بیشتر آشنا بشیم؟! رفت و آمدی بکنیم؟ »
خاله سیمین: « یعنی خورشید هم خونه شون نرفته؟ »
مامان مهری: « کسری خودش چند بار گفته خورشیدُ ببره خونه اشون... اما من گفتم یه وقتِ مناسب تر!! انشاءالله!!... گفتم بلکه دعوتمون کُنَن!!... اما انگار نه انگار!! مادرش حتی یه زنگ نمی زنه اینجا... فقط خدا حلال کنه!! یه بار زنگ زد... اونم... کسری اینجا بود کارش داشتن زنگ زدن که زودتر بره خونه!! همین!! »
خاله سیمین: « پس.... بذار حداقل خورشید بره خونه زندگیشونُ از نزدیک ببینه... لابد می خوای این سه ماهه رو همینطوری بگذرونن؟! »
مامان مهری: « به خدا خودم هم نمی دونم!!... سیمین تو که غریبه نیستی از وقتی مادر حسام اومده اون حرفا رو زده حالم اصلا خوب نیس.... یه خورده دل چرکین شدم.... منتظر یه بهانه ام که از کسری بیچاره ایراد بگیرم.... اما این پسره چه قدر آقا منش رفتار می کنه...، در کُل پسر بدی نیست....»
خاله سیمین: « خورشید بعد از اومدنِ مادر حسام، اخلاقش عوض نشد؟ »
مامان مهری: « خورشید که طفلک اصلا نمی دونه چی کار داره می کنه.... دلش جای دیگه است و یه نامزد هم داره.... که خب باید به دل اون هم راه بیاد...»
خاله سیمین: « آخه چرا این همه عجله کردی مهری؟ »
مهری خانم: « از دست حسام حرصی بودم به خدا...!! والا نمی دادمش!! »
خاله سیمین: « بازم تحقیق کنین... ببینین اگه واقعا خوبه عقد کنید...»
مامان مهری: « تو چی می گی سیمین؟ »
خاله سیمین: « چی بگم؟!.. من دلم می خواد خورشید با شادی و خوشی عروس بشه... خوشبخت بشه...»
مامان مهری: « خدا از دهنت بشنوه.... به خدا من و حسین آقا دق کردیم بسکه تو این یک ماه که نامزدن، فکر و خیال کردیم...»
پری و خورشید توی زیر زمین بودند... هوای سرد زیرزمین با حرف های داغشان گرم می شد...
پری: « یعنی با مهرداد ربطه اش بهتر نشده؟ »
خورشید: « از مهرداد بیزاره!!.. مهرداد هم از اون!! »
پری: « ولش کن... حرصِ این چیزا رو نخور، بالاخره به همدیگه عادت می کنن! »
خورشید: « دیگه نمی دونم به چی فکر کنم به چی فکر نکنم!! »
پری: « از حسام خبر داری؟! »
خورشید: « نه هیچی... می دونی پری... انگار روزها هم کُند می گذرن....هم تند!! از دوره محرمیت فقط دو ماه مونده... »
پری: « نمی خوای عقد کنی؟! »
خورشید: « اگه می تونستم... نه!! »
پری: « باریک الله... چه با صراحت!!... قبلا می گفتی نمی دونم!! »
خورشید: « آخه... حالا دیگه می دونم!! »
پری: « لابد از وقتی مادرِ حسام اون حرفا رو زده!! »
خورشید: « خب... می دونی بی تاثیر نبوده... اما راستش... از خصوصیات اخلاقی کسری هم زیاد راضی نیستم... »
پری: « تو که خیلی تعریفش رو می کردی!! »
خورشید: « بعضی چیزا هست که آدم اولش فکر نمی کنه خیلی مهم باشه!! »
پری: « مثلاً؟! »
خورشید: « من به مامان اینا نگفتم که کسری نه نماز می خونه نه روزه می گیره... تازه منو هم مسخره می کنه!!... می ترسم بعدها باهاش مشکل داشته باشم... درباره ی خانواده اش هم چیز زیادی نمی دونم... هر چی ازش می پرسم مادرش یا پدرش راجع به من چی می گن؟! نظرشون چیه؟! ... جواب درست و حسابی نمی ده... می گه من اجازه نمی دم کسی درباره ی تو حرف بزنه!! ... می گم اما پدر مادرت فرق می کنن میگه اونا تو رو دوست دارن!! ... اما دریغ از یه تلفن!! »
پری: « خب... شما اونا رو دعوت کنید. »
خورشید: « به مامان مهری گفتم!! اما مامان میگه اول اونا باید دعوت کنن!! »
پری: « خب لابد بلد نیستن!! تو به کسری بگو که مادرش باید دعوتت کنه!! »
خورشید: « چند بار خواستم بگم... !! اما آخه پری تو باور می کنی پدر و مادرش این چیزهای پیش پا افتاده رو بلد نباشن؟! بی خودی خودمُ سبک کنم؟! شاید دوست ندارن برم اون جا!! کسری خیلی اصرار می کنه اما... نمی خوام پدر و مادرش نباشن... می خوام برای اولین بار همراه خانواده ام برم، خیلی رسمی!! »
پری خندید و گفت: « خیله خب خانم رسمی زیاد سخت نگیر... من که می دونم همه ی دردت چیه؟! داری دنبال بهونه می گردی!! »
خورشید که نگاهش پر از تردید و نگرانی بود گفت: « نمی دونم... !! شاید!! »
پری: « خودش چه طوره؟! اخلاقش؟! »
خورشید لبخندی زد و گفت: « خودش خوبه... مهربونه... ژست هاش عالیه!! ... لباس پوشیدنش عالی!! حرف زدنش... اما یه جوری به نظرم می یاد انگار همه اش داره فیلم بازی می کنه... »
پری: « این دیگه امکان نداره... فیلم بازی کردن یه روز!! دو روز!! نه این همه مدت!! هر کس خصوصیاتی داره... اونم این طوریه!! بعضی از آدما به این سادگی ها درونشون رو به کسی نشون نمی دن... نه از رازهاشون حرف می زنن نه از آرزوهاشون... نه از بچگی اشون... نه از خانواده اشون اما بالاخره یه نفر هست که اون قدر باهاش صمیمی بشن که باهاش از همه ی این ها حرف بزنن... »
خورشید: « آره... اما کسی رو می خواد که عاشق باشه... کسی که عاشقه صبر و حوصله اش هم زیاده... من اما می خوام که... زودتر تکلیفم رو بدونم... پری... »
خورشید بغض کرد... انگار دیگر از پنهان کردن احساساتش خسته شده بود... گفت: « پری... من اشتباه کردم... هم خودم و بیچاره کردم هم کسری رو!!... دلم نمی خواد باهاش ازدواج کنم... اما... خیلی باهاش رو درواسی دارم... هیچ وقت نمی تونم حرف دلم رو بهش بگم... می ترسم دلشکسته بشه... پری... دعا کن خودش نخواد!! »
پری که خودش می دانست خورشید گرفتار دو دلی و بحران بدی شده است، سعی کرد او را آرام کند...
پری: « ببین خورشید تو همیشه کار خودت رو کردی هیچ وقت به راهنمایی کسی توجه نکردی... نمی خوام سرزنشت کنم آ !! ... اما چه قدر من و سحر بهت گفتیم جریان کسری رو زودتر به مهرداد یا مامان اینا بگو!! ؟ خودت گفتی نه!! بگم که چی بشه!! اگه همون وقت به مهرداد گفته بودی، بدون این که کسی متوجه بشه مهرداد جریان رو تموم می کرد!! حالا هم... بدون این که عاشقش باشی بهش جواب مثبت دادی... یعنی در واقع... مجبور شدی!! ... به خاطر فکرهای ابلهانه ی خودت این کارُ کردی!! اگه یه کم صبر می کردی چی می شد؟! ترسیدی همه بگن حسام ازدواج کرد و خورشید توی خونه مونده؟! ... بازم دیر نشده... الان هم هیچ کس به جز خودت نمی تونه بهت کمک کنه... باید خوب فکراتو بکنی و یک تصمیم درست بگیری... حتی اگه شده خودت بشینی و با کسری حرف بزنی و بهش بگی که نمی خوای باهاش ازدواج کنی... می خوای که نامزدیت رو به هم بزنی!! »
خورشید: « گفتنش واسه تو آسونه!! »
پری: « می دونم برات سخته... اما خورشید این بهتره که حالا بهش بگی... وقتی ازدواج کنی دیگه باید بسوزی و بسازی... شاید خیلی هم پسر خوبی باشه اما وقتی تو این همه تردید داری... فکر نمی کنم بعداً هم احساس خوشبختی بکنی... می دونی مهم ترین چیزی که باعث شک تو می شه چیه؟! ... اینه که تازه فهمیدی حسام چه قدر تو رو می خواسته!! همین برات کافیه... !! که یه عمر حسرت بکشی... خورشید ترس رو کنار بذار... حرف دلت رو به کسری بگو... خودت رو، از این همه عذاب و تردید نجات بده... خورشید به نقطه ای خیره بود و به حرف های پری فکر می کرد... می دانست پری هر چه می گوید درست است... همه ی حرف هایش را قبول داشت... اما همین که به کسری فکر می کرد... به این که باید رو در روی او شود و بگوید که نمی خواهدش... ته دلش شور می زد و نگران می شد... از عکس العمل او می ترسید... از این که نکند کینه اش را به دل بگیرد و بعدها برایش دردسر درست کند... با این همه... به قول پری باید بیشتر فکر می کرد... باید ترس و نگرانی را کنار می گذاشت... باید حرف دلش را می زد...
فصل 60
همان طور که مهرداد خواسته بود کسری چند روزی از بیرون بردن خورشید، صرف نظر کرد... تا حساسیت مهرداد کمتر شود... سعی می کرد بیشتر تلفنی احوال خورشید را جویا شود... اما با هر تلفن از خورشید می خواست که بدون مشکوک کردن مهرداد، بیرون قراری بگذارند و همدیگر را ملاقات کنند... برای خورشید سخت بود که در برابر اصرارهای کسری بهانه بیاورد... و سخت تر آن که بتواند مهرداد را راضی کند... چه برسد به آن که بخواهد مهرداد را گول بزند... کلافه وخسته از همه ی ناملایمات و فشارها، سکوت کرده بود و نمی دانست تا کجا می تواند دوام بیاورد...
کسری در اتومبیلش منتظر بود... خورشید خداحافظی کرد و به سوی اتومبیل او رفت... بعد از دقایقی، به سوی خانه حرکت کردند...
کسری موسیقی ملایمی گذاشته بود و کمتر از همیشه حرف می زد... خورشید در سکوت به موسیقی گوش می داد و در افکارش غوطه ور بود... با شنیدن هر آهنگ یا ترانه ای ناخواسته به یاد گذشته ها می افتاد... گاه لبخندی بی رمق روی لب هایش می نشست و گاه اشک به چشمانش هجوم می آورد...
کسری: « خورشید خانم... کجایی؟! »
خورشید که تازه به خود آمده بود لبخندی عجولانه زد و گفت: « همین جام... »
کسری: « امروز خیلی خوشگل شدی خورشید خانم! »
خورشید لبخندی بی حال زد و گفت: « مرسی... »
برای خورشید عجیب بود که کسری هیچ وقت پی به روحیه ی داغون او نمی برد شاید هم برایش اهمیتی نداشت که چه چیزهایی خورشید را اینطور افسرده و بی قرار کرده...
کسری: « امروزم روزه ای؟! »
خورشید: « آره... دیگه چیزی نمونده تموم بشه... فقط دو روز مونده »
کسری: « خدا رو شکر... !! دیگه کم کم تحملم داره تموم می شه!! »
خورشید: « چرا؟! تو که روزه نمی گیری... »
کسری: « نه برای خودم!! برای این که نتونستم توی این مدت با خیال راحت یه جا بریم و با هم یه چیزی بخوریم... اما... عیب نداره... این دیگه تجربه شده واسم... که بعدها اجازه ندم تو هم روزه بگیری... چون من خیلی حوصله ام سر می ره!! »
خورشید پوزخندی زد و گفت: « برای روزه گرفتن کسی از کسی اجازه نمی گیره! »
کسری جدی نگاهش کرد و پوزخندی زد...
هر چه بیشتر می گذشت خود را از کسری دورتر حس می کرد... نه از حرف هایش سر در می آورد نه از رفتارش... نه از ژست هایش!! نمی دانست چرا دیگر اَداهای او را دوست ندارد!! ... نمی دانست چرا این همه او را دور از خود حس می کند!!
کسری برای عوض کردن حال و هوای خورشید، ترانه ی ملایمی گذاشت...
تو نشنیدی... صدات کردم
نمی دیدی... نگات کردم
ازت خواستم... نفهمیدی
چی می خواستم؟ ... نپرسیدی
تو دنیای خودت بودی و می رفتی
تو دایم زیر لب چیزی رو می گفتی
تو روی آسمون ها در سفر بودی
همه اش آشفته و آسیمه سر بودی
حالا از من می پرسی، من کجا بودم
مگه یه لحظه من، از تو جدا بودم؟
خورشید دیگر آن جا نبود. با شنیدن هر کلمه چهره و یاد حسام پُررنگ تر از قبل بر دلش چنگ می زد... دلش می خواست برای لحظه ای قدرتی پیدا می کرد و همه چیز را در هم می کوبید... و فرار می کرد... آن قدر می رفت تا از همه دور می شد و به حسام نزدیک...!!
اشک هایش بی اختیار روی صورتش لیز می خوردند... و او سعی داشت کسری متوجه نشود... اما با فریاد کسری فهمید تلاشش بیهوده بوده...
کسری عصبانی شد و به خروش آمد، صدای ترانه را قطع کرد... و گفت: « نه خیر،!! مثل این که من هر کاری بکنم آخرش به ضرر خودم تموم می شه!! ... واسه چی گریه می کنی؟! ... »
خورشید دستپاچه شد و در حالی که دستی به صورتش می کشید گفت: « هیچی یه لحظه... به یاد یکی از دوستام افتادم... که خیلی این ترانه رو دوست داشت »
کسری: « با این که دروغگوی خوبی نیستی اما باشه... من باور می کنم!! »
قلب خورشید تند تند می زد و هنوز به حال خودش بر تگشته بود... چه زندگیِ نکبتی شده بود!! چه لحظات کُشنده ای!! ...
کسری همان طور که با عصبانیت فقط جلو را نگاه می کرد گفت: « دیگه باید از این وضعیت خلاص بشیم... هر دومون!! »
خورشید: « منظورت چیه؟! »
کسری: « عجله نکن عزیزم!! خیلی زود متوجه می شی... »
اتومبیل کسری سرِ کوچه ی خورشید اینا نگه داشت...
خورشید: « نمی یای خونه؟! »
کسری پوزخندی زد و گفت: « اِ... ؟! تعارفم بلدی؟! »
خورشید لبخند بی رنگی زد و گفت: « هنوز ناراحتی؟! »
کسری: « آره... ناراحتم... »
خورشید فکری کرد و گفت: « کسری... می دونم ناراحتت کردم... می دونم همه ی کارام... رفتارم... تو رو اذیت می کنه... اما... به خدا دست خودم نیست... تو وضعیت منو خیلی خوب می دونی... راستش نمی خوام بهت دروغ بگم... کسری... تو با من هیچ وقت خوشبخت نمی شی... خواهش می کنم... این نامزدی و این ماجرا رو تمومش کن و برو دنبال زندگیت... »
نمی دانست با کدام جرات این حرف ها را زده است اما حقیقت داشت او بالاخره حرف دلش را زده بود!! و خودش از این همه گستاخی به هیجان آمده بود!!
کسری با حیرت نگاهش را به او دوخته بود... عاقبت لب باز کرد و گفت: « به مامان اینا سلام برسون... فردا افطاری خونه ی ما دعوتی!! بعد از ظهر میام دنبالت...
خورشید سر کوچه از اتومبیل پیاده شد و افتان و خیزان به سوی خانه رفت... حس می کرد هیچ حسی ندارد... افسرده و بی حال با خود گفت: « خدایا... چی کار کنم؟! »